شخصی سوار قطار شد و در حالی که ساکش روی سرش بود روی صندلی نشست. هم سفرانش حیرت زده از او پرسیدند: "چرا ساک را بر سر گذاشته ای؟"
مرد گفت: "نمیخواهم به بار قطار که خیلی زیاد است بیفزایم." مسافران خنده شان گرفت و یکی از آنها به او گفت: "ظاهراً دیوانه ای! حتی اگر بار را روی سر بگذاری باز هم باری بر قطار خواهد بود. پس چرا بار را روی سرت حمل میکنی؟ آیا این احمقانه نیست؟"
او گفت: "ساک را روی سرم حمل میکنم تا با روش دنیا هماهنگ باشم. در حیرتم چرا به من میخندید؟ همه ی شما بار دنیا را بر سر خود حمل میکنید با اینکه میدانید مثل این قطار، این خداست که بار شما را حمل میکند. من فقط میخواستم با روش شما هماهنگ باشم." آن وقت مرد بارش را زمین گذاشت و خودش هم بر روی آن نشست و گفت: "نحوه ی درست نشستن این است!"
فردی از یک آسایشگاه روانی بازدید میکرد، به شخصی از ساکنان آنجا برخورد کرد که با حالتی راضی و خوشنود در یک صندلی به عقب و جلو تاب میخورد و مرتباً زیر لب میگفت: « لیلو، لیلو، .... »
از پرستار آنجا پرسید: « این مرد چه ناراحتی دارد؟ »
پرستار توضیح داد: « میدانید آقا، لیلو نام زن بی وفایی است که او را ترک کرد. »
بازدیدکننده به گردش خود ادامه داد. کمی بعد به یک سلول رسید که دیوارهای داخلش را با ابر پوشانده بودند. در آنجا شخصی مرتباً سرش را به دیوار میکوبید و فریاد میکشید: « لیلو، لیلو، .... »
بازدیدکننده پرسید: « چرا این مرد فریاد میزند، لیلو؟ »
پرستار پاسخ داد: « اوه؛ این همان مردی است که لیلو بالاخره با او ازدواج کرد! »
بیشتر ما خواهان چیزی هستیم که عاقبتش رو نمیدانیم. بهتره که قبل از هر کاری تمام عواقب آن را در نظر بگیریم.
اگر بروید و آن کسی که با لیلو ازدواج کرد را پیدا کنید، همه ی بدبختیهای شما از بین میرود و بی معنا میشود.