در برخورد با خودت ، از عقلت، ودر برخورد با دیگران ، از قلبت استفاده کن.
برای هر دقیقه ای که تو از دست کسی عصبانی میشوی ، 60 ثانیه شادی را که دیگر برنمیگردد ، ازدست میدهی .
زبان عملا وزنی ندارد ولی معدود افرادی هستند که میتوانند انرا نگهدارند.
زبان تند هیچ استخوانی را نمیشکند اما قلب را حتما میشکند.
نگرانی ، فردا را از مشکلات خالی نمیکند ، بلکه فقط امروزت را از قدرت و کارایی تخلیه می کند.
دشوارترین مرحله زندگی زمانی نیست که هیچ کس ترا درک نمیکند بلکه ، ان زمانی است که تو، خودت را درک نمیکنی.
تو نمیتوانی گذشته را تغییر دهی ولی میتوانی زمان حال را با نگرانی نسبت به اینده خراب کنی.
هر رویایی که دلت میخواهددر سر بپروران و هر جا که دوست داری برو و هر حرفه ای را که دوست داری انتخاب کن و و همانی باش که دوست داری باشی زیرا تو فقط یکبار زندگی میکنی و فقط یک شانس برای انجام تمامی ان چیزهایی که دوست داری خواهی داشت .
منتظر نظرات شما دوستان عزیز هستم!
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند......سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
« کدام لاستیک پنچر شده بود؟»
یک داستان عجیب لطفا آن را تا انتها بخوانید
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی».....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید .